شاید چون بیرحمانه دوستش دارم. من، نشده که، در سر گذاشتن به کوه و جنگل، ملاقات با گرگها را تجربه نکنم؛ هیچوقت نشده. هم از فاصلهای دور، چون یک افسانه؛ و هم از فاصلهای نزدیک، چون یک رویا.
همیشه هم برایم سؤال بوده که مگر در این مُلک ما چه تعداد گرگ داریم که اینها همهجا هستند!؟ نکند فقط جلوی من سبز میشوند!؟ چرا به ملاقات بقیه نمیروند!؟ شُنودم میکنند یعنی!؟ ملاقاتی از پیشبرنامهریزیشده.
سال پیش تقریباً 10-11 مرتبه کوهپیمایی کردم (هر بار یک کوه، نه خیلی هم بلند)، و 8-9 بارِ آن را، با گرگ چشمتوچشم شدم. یکبار، شاید از فاصلهی 5 متری؛ نمیدانم زمان چهطور میگذشت، شاید 20 دقیقه طول کشید، شاید کمتر، شاید هم. نه واقعاً! اصلاً نمیدانم چهقدر طول کشید! به ساعت هم هم نگاه نمیکنم در اینجور جاها، زمان جور دیگری جلو میرود/میرفت من ایستاده، چشمتوچشم با گرگی خاکستری؛ خیلی هم بزرگ نبود. بچهگرگ بود. ولی قطعاً گرگ بود! نه او میدانست که باید چه کار کند و نه من. این که چه شد بماند (خیلی شخصیست)؛ اما هر چه شد، خب واضح است که من خورده نشدهام! زندهام و مینویسم. گاهی با خود فکر میکنم. نه! خیالاتی نشدهام! سه مرتبه از سفرهای سالی که گذشت را با دوستانی بودم که میتوانند به این دیدارهای خوفبرانگیز شهادت دهند. بقیهاش را اما. تنها بودم. گرگ هم تنها بود.
شاید پیش من میآمده که از تنهایی دربیآید. یا شاید کنجکاو بوده که بداند چرا من تنها هستم.
من، گرگ را بیرحمانه دوست دارم. در بین حیواناتِ گوشتخوار، گرگ برایم از همه بالاتر ایستاده؛ بر قله، از دور، چشمانش پیدا: نگاه میکند، و من را مینگرد. انگاری یکجور سنجش شهامت: «جرئت داری باز هم بالاتر بیآیی؟» و من، همیشه جزئتش را داشتهام. از سرِ دیوانگیِ محض لابُد.
او برای اینکه بر قلمروی خود مسلط باشد، نیازمندِ خوب دیدن است. اما من چرا او را میبینم؟ چرا خود را آشکار میکند – و فقط برای من؟
شاید چون او را عاشقم. من میبینمش و دیگران نه. و همیشه آنکه دوست داریم را با «به امید دیدار» گفتنهایمان بدرقه میکنیم؛ تا باز هم بیآید.
اگر بیآید، یعنی او هم ما را دوست دارد دیگر، نه؟ من، معشوقهی گرگ. چه باشکوه!
هروقت که این خاطرهها را برای بقیه تعریف میکنم، عکسالعملها قابلپیشبینی است: خیلی کار خطرناکی کردی! تو دیوونهای؟ باشه ما هم باور کردیم : ) و درنهایت: باور کن ارزشش را ندارد.
گوشِ نصیحت نداشتن، خود اثباتیست بر بیفکریام. شما (بله شما!)، تا چهاندازه به حرفهای یک آدم بیفکر، چون من، بها میدهید؟
احتمالاً هیچ. خب عیبی ندارد. از خودتان سؤال کنید: چه چیز ارزشش را دارد؟ واقعاً؟ چه چیز؟ حالا گیریم ما بیخطر (چون کبریت)، نشستیم در خانه، کنار اهل خانه؛ (الهی)خوشبخت شدیم. خب، بعد از خوشبختی، چی بشویم خوبه؟
آرزوها. نه، بگذارید خیلی دور نرویم، هدفهای کوچک و بزرگ زندگی، ارزشش را دارند، نه؟ در مدرسه که اینچیزها را زیاد برایمان تکرار میکردند؛ و البته – یادمان نرود: تا حد معقولش، در ازای چی.
از آن حرفهایی که همهی ما، آدمهای خوب و درست، به آن ایمان داریم، در مباحثهها حداقل. خستهکننده نشدهاند این گفتمانها؟ شبیه -انبوه- فیلمها و ساختارهای کلیشهایشان. و شبیه ساختارهای کلیشهایِ خیلی از چیزهای دیگرِ این دنیا.
بگذارید برویم سراغ آنچه به سبب تکرار، از یاد رفته و آشناییتِ خود را از دست داده: «بعد از هر سختی، آسانی هست.» یادتان آمد؟ خب، بیآیید آسانی را، آرامش تعبیر کنیم. جملهی قشنگی هم میشود.
همین چندوقت پیش بود که همراه عزیزی به منطقهای دورافتاده و پنهان –از دید مردمان- سفر کردیم؛ برای دیدن یک منظرهی ویژه، که بهراستی، به دنیا میارزید. هرچند عکسی از آن نگرفتم تا نشانتان دهم –نمیخواستم دنیا ببیندش. (من در سفرها عکسبرداری نمیکنم (حداقل از بابت سندیت: تماشا/باور کنید! من اینجا بودم!). مکانها، چون یک راز، در سینهام قرار دارند. گاهی برای بقیه تصویرپردازیاشان میکنم؛ و خود یاد میآورم: اصلاً بیآیید یک بار دیگر با هم بریم!)
در مسیر، از جایی پریدم و پایم در مداری غیرقابلانتظار (یواشکی: غیرفیزیکی)، سختْ پیچ خورد. آنطور که تا ساعتها داشتم به هر کسی که در این سالها در حقم بدی کرده (و همه را پیشتر بخشیده بودم!) فحش میدادم. در همان سفر، طی آمادهسازی یک غذای صحرایی (و طبعاً با ابزارِ صحرا) نزدیک بود یکی از انگشتان دستم را از دست بدهم! بدی این انگشتها این است که دیگر دَرَم نمیان و یکجورهایی شانس آوردیم که خدا با ما بود. بگذریم. سفر به اتمام رسید. مرحلهی اوّلش حداقل. منظرهی مدّ نظر جلوی رویمان. خب، آرامش بعد از سختی؟ بعید میدانم (در یادآوری حداقل). هزار و یک دغدغه و کارِ نکردهی جامانده در شهر، همچنان در ذهنم، چون بازار مِسگران، سر و صدا میکردند. از طرفی نیاز داشتم با کسی صحبت کنم و آنتن رفته بود (برخلاف خدا)؛ من، حسابی کفری؛ او از من دور میشد و شب به من نزدیک. یخبندانْ پیشِ رو بود. سردی هوا، به هیچچیز نمیارزید! (تازه با درنظر گفتن اینکه من آنقدر آدم گرمایی هستم که کلاً همیشه. friends را دیدهاید؟ naked guy. ولی باز هم سرمای آنجا. واااای!)
آیا من آدمی هستم که نمیتوانم ذهنم را آزاد کنم و از لحظات لذت برم؟ ابداً! یعنی اصلاً نزدیکانم من را با نشانِ ذهن آزادم میشناسند! رهای رها! همین چندوقت پیش بود که یک تست روانشناسی دادم تا سنّ عقلیام را حدس بزند (از آن تستهایی که ربط پرسشها و گزینههایش را هنوزم نمیدانم!). نتیجهاش: کودکِ 3 ساله (پائینتر نداشت و تا 70 بالا میرفت): کوچکترین چیزها شما را سر ذوق میآورد!
من از آن منظره، و از آن حال، به چنان حسی دست یافتم که. راجع به ارگاسم روحی چیزی شنیدهاید؟ خب. اما چه کنم وقتی بدبختیها از یادم نمیروند؟ مکانیکیطور میآیند سراغم. حرف از ارگاسم شد: دقیقاً مثل یک رابطهای که با تمام عاشقیتاش، ترتیبها و حواسجمعیهای مکانیکی/برنامهریزی شدهی خود را فراموش نمیکند. و حتی دقایق بعدتر را. من حین تحلیل آن منظره، همزمان داشتم به تحلیلهای مشابه هم فکر میکردم، بالاخص به نرفتهها: آینده، و ورود به دنیاها/بدبختیهای بزرگتر.
فکر، کار، فکر، کار، فکر، کار.
دوستان نزدیکم نیز از جهتهایی همینشکلیاند: خودآزار. (یا حالا هر چه میخواهید اسمش را بگذارید.)
لذا ما مرزی میان آرامش و سختی نداریم اصلاً که حالا بعدش باشد یا قبلش!
ما –من و دوستانم- آدمهایی هستیم که چیزی را از یاد نمیبریم تا با فکر نکردن به آن (حذفش، حتی برای مدتی/خود را به فراموشی زدن)، به آرامش برسیم. در هر زمان و از همه طرف دنبالش میکنیم، و انقدر میچسبیم به آن تا رامِ ما شود. هزار و یکجور بلا را برای حل مسئله به جان میخریم. بعد که حل شد. میگذاریمش روی تاقچه تا به آن افتخار کنیم؟ نه. هرجا که میرویم با خود میبریمش (با همهی غر زدنها و پشیمانیهای بعدش - البته اگر شاملشان شود). در کنار آن-موضوع سرکش، ادامهی راه را میپیماییم. و این یک مسیر دیگر است. اگر دنبالش نمیرفتیم یک مسیر دیگر بود. ما، آنی هستی که در جستجوی مسیرهای پیچیدهتر است (منظور نه لقمه را دور سر چرخاندن: اشتباه کردن) و مِیل به بیقراری را در خود میپروراند؛ چون دروازهبانی که وقتی توپ در محوطه جریمهی حریف هست هم دارد نرمش میکند و روی پاهایش بالا و پائین میپرد.
بله خب، اشتباه هم میکنیم. ازشان درس هم میگیریم و بعدتر پس هم میدهیم؛ منتها در گذر از همان مسیر قبلی -تا جذابتر شود- باز وَرزَش میدهیم؛ نه کج کردنِ راه بهسمت میانبُری که جا پای تمامی آدمها دنیا بیروحش کرده.
داستانها هرچه بیشتر پیچ و خم داشته باشند، شنیدنیترند. اینروزها که خیلیها اصلاً داستانی ندارند برای گوشِ شنوای ما. ما اما. باور کنید – راستِ راست: پُریم از قصهها.
اکثراً، اطرافیانِ خودم را میگویم، دنبال قصهی بقیهاند. خودشان نمینویسند و ترجیح میدهند رمانهای دیگران را در کتابخانهشان آرشیو کنند. ما اما اگر به قصهی بقیه گوش دهیم هم، دنبال این هستیم که کجا خودمان را وارد آن کنیم و سپس، قصه را تصاحب. اساساً ما آدمهای جاهطلبی هستیم. چون پادشاهان. لذتمان هم چونانِ آنان است: تؤام با درد.
گاهی هم به هم یورش میبریم.
میتوانم خودم را در 200 سالگی تصور کنم، گیرافتاده در غاری تاریک، مجبور به خوردن گوشت دایناسور برای زنده ماندن (البته مجبور که. به هر حال کسی نمیداند، شاید اگر بودند گوشتشان خوشطعم –و حلال هم- بود و واژهی اجبار در اینجا اضافه)، و محکوم به قانع کردن همراهِ کوچک و بیتجربهام تا امیدش را از دست ندهد: تسلیم نشو رفیق! ما خستگیناپذیریم! دروغچرا، نه خستگیناپذیر نیستیم. از قضا بسیار هم خستهایم. منتها خلیمان بر آن میچربد. پس رفیق، فعلاً خسته نشو؛ بیا از غار بیرون رویم تا گیر یک غار بزرگتر و غیرقابلعبورتر بیافتیم، تا ببینیم بعدش چه میشود. شاید خدا هنوز با ما بود.
باید با همراه کوچکم از زندگی حرف بزنم. هنوز، زندهایم، نه؟ هنوز داریم با هر نفس، مرگ را به مبارزه میطلبیم. ما در صلحجوترین ژستِ ممکن هم، جنگجویانِ با مرگ هستیم. جنگجو که آرامش ندارد.
آخرِ مهر ۱۳۹۷
Shahriar Hanife شاید ,خیلی ,اصلاً ,آرامش ,باور ,حداقل ,مسیر دیگر ,کار، فکر، ,فکر، کار، ,باور کنید ,برای بقیه منبع
درباره این سایت